Monday, August 16, 2004

شبی که من و نازی با هم مردیم

شبي كه من و نازي با هم مرديم نازي : پنجره راببند و بيا تابا هم بميريم عزيزم من : نازي بيا نازي :‌ مي خواي بگي تو عمق شب يه سگ سياه هست كه فكر مي كنه و راز رنگ گل ها رو مي دونه ؟ من: نه مي خوام برات قسم بخورم كه او پرندگان سفيد سروده ي يه آدمند نگاه كن نازي : يه سايه نشسته تو ساحل من : منتظر ابلاغه تا آدما را به يه سرود دستجمعي دعوت كنه نازي : غول انتزاع است. آره ؟ من : نه ديگه ! پيامبر سنگي آوازه ! نيگاش كن نازي : زنش مي گفت ذله شديم از دست درختا راه مي رن و شاخ و برگشونو مي خوان من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره نازي : خوب بخره مگه تابوت قيمتش چنده ؟ من : بوشو چيكار كنه پيرمرد ؟ بايد كه بوي تازه چوب بده يا نه ؟ نازي : ديوونه ست؟. من : شده ‚ مي گن تو جشن تولدش ديوونه شده نازي : نازي !! چه حوصله اي دارند مردم من : كپرش سوخت و مهماناش پاپتي پا به فرار گذاشتند نازي : خوشا به حالش كه ستاره ها را داره من : رفته دادگاه و شكايت كرده كه همه ستاره را دزديدند نازي : اينو تو يكي از مجلات خوندي عاشقه؟ من : عاشق يه پيرزنه كه عقيده داره دو دوتا پنش تا مي شه نازي : واه من سه تاشو شنيدم ! فاميلشه ؟ من : نه يه سنگه كه لم داده و ظاهرا گريه مي كنه نازي : ايشاالله پا به پاي هم پير بشين خوردو خوراك چيكار مي كنن من : سرما مي خورن مادرش كتابا را مي ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه مي اندازه نازي : مادرش سايه يه درخته ؟ من : نه يه آدمه كه هميشه مي گه : تو هم برو ... تو هم برو من : شنيدي ؟ نازي : آره صداي باده !‌داره ما را ادادمه مي ده پنجره رو ببند و از سگ هايي برام بگو كه سياهند و در عمق شب ها فكر ميكنند و راز رنگ گل ها را مي دانند من : آه نرگس طلاييم بغلم كن كه آسمون ديوونه است آه نرگس طلاييم بغلم كن كه زمين هم ... و اين چنين شد كه پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني من و نازي با هم مرديم و باد حتي آه نرگس طلايي ما را با خود به هيچ كجا نبرد

1 comment:

arash said...

سلام به همه خوشحالم که نظر دهی وبلاگ راه افتاده،پس نظر بدین